Fix me| Part 14
+اه اه اه، عن من از تو با قیافه تره!(پسرممم؟؟😭🔪)
-ها؟ عوض عذرخواهی کردنته؟ تازه یه تشکر هم بِهِم بدهکاری بابت غذا!
مینهو: اما من غذا رو خریدَ-...
-&+ : خفه شو!
+هرچی! اصلا من برم بخوابم.
-عه؟ کجا با این عجله؟
مرد پوزخند تمسخرآمیز همیشگیش رو زد.
+بخدا یبار دیگه اینطوری پوزخند بزنی فَکِتو میارم پایین!
-با این هیکلت؟
مرد دوباره به کوچولو بودن پسرک روبروش خندید.
مینهو:ساعت تقریبا ۳شد برید بخوابید.
جونگکوک آهی کوتاه کشید و تهیونگ فقط چشماش رو چرخوند و هردو به طرف اتاق هاشون رفتن.
"ویو جونگکوک"
مرد به سمت اتاقش حرکت کرد؛ وقتی وارد اتاق شد در رو بست و به سمت پنجره رفت. روی لبه ی سرامیکی پنجره،(اگه بدونید چی میگم) نشست. بسته ی سیگارش رو از تو جیبش در آورد و یه نخ سیگار رو لای دندونهاش گذاشت. با ی فندک روشنش کرد. کام های سنگین از سیگارش میگرفت و میداد بیرون. اتاق تاریکِ تاریک بود و فقط نور مهتاب و ستاره ها بودن که اتاق رو روشن کرده بودند؛ البته ابرهای سیاهی تو آسمون شناور بودند که نشون میداد قطعا تا یکم دیگه قراره بارون بباره... . مرد به حیاط خونش و چراغ های تک و تُک توی شهر که از پنجره ی اتاقش معلوم بودن نگاه میکرد. با انگشت شستش و انگشت اشارهاش شقیقهاش رو مالوند و چشماش رو بست...
"ویو تهیونگ"
پسر فقط توی تختش وول میخورد، خوابش نمیبرد.. بی خواب شده بود. سعی کرد چشماش رو ببنده و دقیقا زمانی که چشماش سنگین شد؛ صدای چِک چِکِ آب از بیرون باعث باز شدن چشماش شد. پسر وایستاد و به پشت پنجره رفت؛ با دیدن بارون کلی ذوق کرد. بدون اینکه دو بار فکر کنه؛ تندتند به سمت حیاط دوید. با پاهای لخت و فقط یه هودی و شلوارک، روی چمن های خیس وایساد و به بالا نگاه کرد.
+وایییی بارون! داره بارون میاد! وای بوی خاک و چمن خیس خورده! بهشته!
پسر با خوشحالی خندید و بالا پایین پرید.
جونگکوک بعد پنج دقیقه چشماش رو باز کرد و سیگارش رو دور انداخت؛ وقتی به پنجره نگاه کرد و تهیونگ رو با لباسای کم توی بارون شدید دید و چشماش گرد شد.
-وای نه...این بچه فقط بلده دردسر درست کنه!
سریع به سمت حیاط بدون اهمیت به سر و وضع خودش دوید؛ وقتی رسید سر پسر داد زد.
-دیوونه شدی؟ بدو بیا تو سرما میخوری میوفتی رو دست من!
+ولم کن دارم میرقصم!
-تو این بارون؟
مرد کلافه و خیس شده دست به کمر شد و پرسید.
+مشکلش چیه؟ تاحالا امتحان نکردی؟ خیلی خوبه..حتی به سرما خوردن بعدش هم می ارزه!
پسر خندید و مرد آهی کشید.
+میشه نزنی تو ذوقم؟
پسر لباشو آویزون کرد و تو همون بارون روی چمنهای خیس نشست.
مرد بدون اینکه چیزی بگه پیش پسر چهارزانو نشست..
-ها؟ عوض عذرخواهی کردنته؟ تازه یه تشکر هم بِهِم بدهکاری بابت غذا!
مینهو: اما من غذا رو خریدَ-...
-&+ : خفه شو!
+هرچی! اصلا من برم بخوابم.
-عه؟ کجا با این عجله؟
مرد پوزخند تمسخرآمیز همیشگیش رو زد.
+بخدا یبار دیگه اینطوری پوزخند بزنی فَکِتو میارم پایین!
-با این هیکلت؟
مرد دوباره به کوچولو بودن پسرک روبروش خندید.
مینهو:ساعت تقریبا ۳شد برید بخوابید.
جونگکوک آهی کوتاه کشید و تهیونگ فقط چشماش رو چرخوند و هردو به طرف اتاق هاشون رفتن.
"ویو جونگکوک"
مرد به سمت اتاقش حرکت کرد؛ وقتی وارد اتاق شد در رو بست و به سمت پنجره رفت. روی لبه ی سرامیکی پنجره،(اگه بدونید چی میگم) نشست. بسته ی سیگارش رو از تو جیبش در آورد و یه نخ سیگار رو لای دندونهاش گذاشت. با ی فندک روشنش کرد. کام های سنگین از سیگارش میگرفت و میداد بیرون. اتاق تاریکِ تاریک بود و فقط نور مهتاب و ستاره ها بودن که اتاق رو روشن کرده بودند؛ البته ابرهای سیاهی تو آسمون شناور بودند که نشون میداد قطعا تا یکم دیگه قراره بارون بباره... . مرد به حیاط خونش و چراغ های تک و تُک توی شهر که از پنجره ی اتاقش معلوم بودن نگاه میکرد. با انگشت شستش و انگشت اشارهاش شقیقهاش رو مالوند و چشماش رو بست...
"ویو تهیونگ"
پسر فقط توی تختش وول میخورد، خوابش نمیبرد.. بی خواب شده بود. سعی کرد چشماش رو ببنده و دقیقا زمانی که چشماش سنگین شد؛ صدای چِک چِکِ آب از بیرون باعث باز شدن چشماش شد. پسر وایستاد و به پشت پنجره رفت؛ با دیدن بارون کلی ذوق کرد. بدون اینکه دو بار فکر کنه؛ تندتند به سمت حیاط دوید. با پاهای لخت و فقط یه هودی و شلوارک، روی چمن های خیس وایساد و به بالا نگاه کرد.
+وایییی بارون! داره بارون میاد! وای بوی خاک و چمن خیس خورده! بهشته!
پسر با خوشحالی خندید و بالا پایین پرید.
جونگکوک بعد پنج دقیقه چشماش رو باز کرد و سیگارش رو دور انداخت؛ وقتی به پنجره نگاه کرد و تهیونگ رو با لباسای کم توی بارون شدید دید و چشماش گرد شد.
-وای نه...این بچه فقط بلده دردسر درست کنه!
سریع به سمت حیاط بدون اهمیت به سر و وضع خودش دوید؛ وقتی رسید سر پسر داد زد.
-دیوونه شدی؟ بدو بیا تو سرما میخوری میوفتی رو دست من!
+ولم کن دارم میرقصم!
-تو این بارون؟
مرد کلافه و خیس شده دست به کمر شد و پرسید.
+مشکلش چیه؟ تاحالا امتحان نکردی؟ خیلی خوبه..حتی به سرما خوردن بعدش هم می ارزه!
پسر خندید و مرد آهی کشید.
+میشه نزنی تو ذوقم؟
پسر لباشو آویزون کرد و تو همون بارون روی چمنهای خیس نشست.
مرد بدون اینکه چیزی بگه پیش پسر چهارزانو نشست..
۲.۲k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.